گلعِذاری۱ ز گلستانِ جهان، ما را بس…!
ــــ حافظ
تا دیر نشده برای خودت یاری برگزین! آدمی بیدلدار و محبوب نمیتواند این جهان را از سر بگذراند. یارِ خوب، همان همدمِ همدلی است که یار و یاور انسان در سختی و آسانی و در همهٔ اوقات زندگی است. او به انسان کمک میکند در روزهای تاریک و شبهای گرفته نمانَد و از آنها عبور کند، و حضور او در روزهای روشن و شبهای پُرستاره، نهایتِ لذت را برای آدمی ممکن میسازد. یار و محبوب، رنگی از شادی را به زندگی میپاشد و طعمی از عشق را به زندگی میدهد که هیچچیز را نمیتوان جایگزین آن کرد. اما انسان کدام یار را باید برگزیند تا پس از چندی احساس نکند که مغبون شده است؟
اگر خوب نگاه کنی و اهل مشاهده باشی، درمییابی که بر چهرهٔ زیباترین دلدارها هم ردّ و گردِ پیری مینشیند و آنها همواره مثل دوران جوانی و عهد شباب، شاداب نمیمانند. حتی اگر بتوان با دهها عمل جراحی، این فرایندِ طبیعی را پنهان کرد، باز آن طراوتِ جوانی و طربِ طبیعی در آنها وجود نخواهد داشت و این بزک کردنِ افراطی اصلاً مطلوب هم نیست؛ چون هر چیزی در این جهان باید روالِ طبیعیاش را از سر بگذراند و قرار دادنِ ذهن و روانِ یارِ ۶۰ و ۷۰ ساله در بدنِ دلبرِ ۲۰ ساله، امری غیرطبیعی است.
با این حال، حتی اگر این هم از دید عدهای ناپسند نباشد و بخواهند یار خویش را در بیستسالگی یا در همان صورتی که در نخستین دیدار و دلبری دیدهاندْ مومیایی کنند، در نهایت بر فنا و مرگِ او نمیتوان غلبه کرد. در این ساحتِ حیات همهچیز فانی است و تنها چیزی که باقی میماند، چهرهٔ زیبای دلدار آسمانی است که خود فرموده: «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ . وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ».۲
پس چرا انسان تمامِ دل و دلبستگی خویش را به دلداری گره بزند که روزی نخواهد بود؟ ما همه در درون خویش میل به جاودانگی و نامیرایی داریم و از زوال و نیستی گریزانیم؛ برای همین است که آب حیات و اکسیر جوانی در همهٔ زمانها و در تمام فرهنگها جایگاهی خاص داشته و هر یک از ما اگر بدانیم چنین چیزهایی واقعاً وجود دارند، شاید همهٔ داروندارِمان را برای به دست آوردن آنها بدهیم.
حال که این میل به جاودانگی در درونِ ما هست و مشاهده نیز نشان میدهد که زیباروترین و عاشقپیشهترین یاران و دلدارانِ زمینی نیز در فرایندِ ناگزیرِ زندگی به پیری و مرگ میرسند، چرا سراغ یارِ نامیرا۳ نرویم؟
وقت تنگ است و اگر دیر بجُنبیم، بانگِ رفتن را میزنند و آنگاه به خود میآییم و میبینیم که عُمر از کف دادیم و مُدام یاری را جُستیم که آخرش زندگی۴ او را از ما گرفت. پس هنوز که زمان داریم ــ یعنی همین لحظه، الان! ــ باید که دل از دلبرانِ زوالپذیر بکنیم و دل به دلداری ببندیم که همیشه هست.
دردِ عشقی کشیدهام که مپرس
زهرِ هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در می جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیدهام که مپرس…!۵
گاهی همچون حافظ، بخت یارِ انسان است و آنقدر به معشوقِ زمینی نمیرسد که در لحظهای مقدّس و در بارقهای از هُشیاری، درمییابد که همهٔ این نرسیدنها شاید تمهیدِ آسمان بوده تا او از همهٔ یارانِ فانی دل بکند و سرانجام دریابد که دل باید به یارِ باقی بست و در او فنا شد که این خودْ عینِ بقاست.
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا…۶
یاری که امروز چشم و ابرویش دل میبَرَد و محلّت نمیگذارد، فرداروز که بینیاش دیگر آن یارِ شاداب و طربناکِ قبلی نیست. آنوقت شاید با خودت بگویی «چرا او را چُنان میخواستم که فکر میکردم اگر به او برسم و با او باشم، دیگر غمی در زندگانی نخواهم داشت؟» البته که بودن با یارِ موافقِ همدل، آن همسرِ همراهِ زمینی، سعادتی است ناگفتنی؛ اما اگر انسان در چنان یارِ باکمالاتی هم بماند و هرگز سر بُلند نکند که یار اصلی را ببیند، عمر را باخته است.
بندهٔ من شو و برخور ز همه سیمتنان!۷
او نمیگوید که از یارِ جسمی و عشق زمینی رو بگردان و در زمین بدونِ یار بمان! نمیگوید مهر نورز و دل نبند و عاشق نشو! بلکه میگوید با من باش و محبوبِ جانت من باشم۸ و آنوقت خودم آن یار زمینیات را هم به نامت میزنم! او میگوید از من به همهٔ خوشیهای دلخواه میتوانی برسی، اما اگر در پیِ خوشیهای دلت رفتی، شاید هرگز به من نرسی… (و روزی میبینی که همهٔ آن خوشیها از بین رفتهاند و مرا هم نداری…!)
و او برای هر کس ماجراهای خاص خودش را میسازد (چون ربّ است و میداند که مسیرِ تربیتیِ هر کس چگونه است؛ ربّ از جنسِ مربّی است که پرورشدهندهٔ فرد است و استعدادها و تواناییهای بالقوهٔ او را بالفعل میکند). پس بگذار او برای تو هم ماجراسازی کند؛ و در برابر ماجراهای او تسلیم و پذیرا باش که خیر تو در آن است. اگر هجر و دوری را برایت خواست یا اگر رسیدن و وصال را، در کارِ او دخالت نکن و سرِ تسلیم فرو بیاور که همهٔ اینها، مقدمهٔ ماجرای بزرگتری است. مولانا روزگاری جلوهٔ یار را در شمس تبریزی میدید و میجُست؛ و چون شمس غایب میشد، حالِ مولانا دگرگون میشد و نمیتوانست بودنِ بیاو را تاب بیاورد.
اما در نهایت و پس از این مصاحبتها و هجرانها، و زمانی که شمس تبریزی برای همیشه رفته بود، به طلوع شمس در درونِ خویش رسید و با یار آسمانی همدم و قرین شد. هر چند او پس از آن نیز دیگرانی چون صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چَلَبی را در جای خالیِ شمس نشاند، اما مولانایی شده بود که دیگر دریافته بود همهٔ اینها روزی میروند و دلدارِ اصلیِ او که بوده و هست و خواهد بود، میمانَد.۹ مولانا چون به او پیوست، از مرگ رَست و هنوز و همچنان کلمات زندهاش جانهای مشتاق و عاشق را آتش می زند. مولانا همچون حافظ، و رندان و عارفانِ دیگر از قبیلهٔ عاشقان و سوتهدلان، به معشوق پیوست و خودِ عشق شد.
همچو حافظْ غریب در رهِ عشق
به مقامی رسیدهام که مپُرس!۱۰
پس تو ای دوست عزیز و ای خوانندهٔ تشنهٔ نور! تو ای سالک صادق، که بیتابانه عشق را میجویی! فارغ از اینکه زن هستی یا مرد، اکنون یار و دلدار داری یا نداری، از وصالش شادمانی یا در فراقش گریانی، اگر کمی سمتِ نگاهت را بالاتر بیاوری میبینی که یار آسمانی و دلدارِ بالایی همواره منتظر تو بوده است. او را برگُزین و خودت را تمام به او بسپار و دیگر خیالت نباشد!
اوست آن نعمالرّفیقِ بیریا
او که گوید: «بندهام! سویم بیا…»۱۱
برای اینکه حالتان هر چه خوشتر شود، ترانهٔ «ای عشق» را با صدای داریوش اقبالی و فرامرز اصلانی، با تمامِ جان بشنوید:
▫️علیاکبر قزوینی
- گلچهره، گلرُخ؛ یاری که چهرهاش از زیبایی و لطافت، به گُل میماند! ↩︎
- هر آنچه بر زمین است روی در فنا دارد، و تنها وجهِ پرودگارِ شکوهمندِ بخشایندهات باقی میماند. (الرحمن: ۲۶-۲۷) ↩︎
- وَتَوَكَّلْ عَلَى الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ…/ و توکل کن بر آن زندهٔ حقیقی که هرگز نمیمیرد… (فرقان: ۵۸) ↩︎
- اگر ننوشتیم مرگ، چون مرگ و زندگی از یک جنساند و دو رویِ یک سکه. آنچه فراتر از این دو است، حیات است که در ساحتهای مختلف ادامه دارد و تنها از صورتی به صورتِ دیگر تبدیل میشود. ↩︎
- حافظ، دیوان. ↩︎
- بخشی از ترانهٔ «سنگ صبور»، با صدای محسن چاوشی که نخستین بار در فیلم سنتوری ساختهٔ داریوش مهرجویی منتشر شد. ↩︎
- حافظ، دیوان. ↩︎
- يَا خَيْرَ حَبِيبٍ وَمَحْبُوبٍ. (بخشی از فراز نود و پنجم دعای جوشن کبیر) ↩︎
- روزها گر رفت گو رو باک نیست/ تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست… (مولانا، مثنوی معنوی.) ↩︎
- حافظ، دیوان. ↩︎
- علیاکبر قزوینی، مثنوی عاشقی. ↩︎