می‌کنیم اینک به نام او شروع
از سحر تا صبح کآید آن طلوع

دست ما در دستِ او وآن اولیا
کآمدند از بهر احمد اوصیا

از شراب احمدی مستیم مست
نی همین حالا، که از عهدِ اَلَست…۱

اشارت در باب آغاز این کتاب

لطف یارم این حبیب انعام کرد
شهد قرآن‌‌اش درون کام کرد

امرِ «اُسکُت!»۲ آمد و اِحراز شد
مثنوی عاشقی آغاز شد

مثنوی ما سرای عاشقی است
عطر نابش عطر یاس رازقی است

هست اینجا صحبت از قرآن و یار
آنچه جان‌ها را کند همچون بهار

چون که دیگر آمده وقت سحر
نیست دیگر وقت خفتن ای پسر!

گر زنی یا مرد، قرآن را بخوان
تا بگیرد دست تو آن مُستَعان۳

باید از قرآن بجوییم آن مسیر
کاو رهانَدْمان ز اوضاعِ خطیر

پس بیا اینک بخوانیم آن کتاب
تا کند بیدارمان زین مرگ‌خواب

از خدا خواهیم آن توفیقِ ناب
تا دهد اذنِ ورود اندر کتاب

از خودِ حق ما بخواهیم آن مدد
تا به سیرِ سوره‌هامان ره بَرَد

تا سلوکی می‌کنیم از جنس جان
با تمام آیه‌های آسمان

آیه‌های آسمانی در کتاب
جان ما را تک‌به‌تک کرده خطاب

دل بده با ما در این راهِ قشنگ
تا رها گردی ز زندان، بی‌درنگ۴

تا ببینی یارِ خود را در سحر
تا شوی از محرمانِ باخبر

تا ببینی می‌رسد وقت وصال
آنچه گفتم نیست اوهام و خیال

چون تو، من هم سالکم اندر مسیر
پس مرا از کاملان هرگز مگیر!

جست‌وجویی می‌کنم چون صادقان
مستِ دیدار وی‌ام چون عاشقان

مثنویِ ماست یک پرتو ز دوست
می‌برد هر جا که خاطرخواهِ اوست

چون نسیمی می‌وزد از کوی یار
می‌کند جان تو را عین بهار!

اشارت در باب آنچه در این مثنوی به آن پرداخته خواهد شد، به‌عون و لطف الهی

هست آری صحبت اینجا از بهار
از جمال و لطفِ آن زیبانگار

صحبت از قرآن و عرفان، شعر و شور
سیرِ با حق، وآن سلوکِ سوی نور…

صحبت از حکمت، الهیاتِ ناب
آنچه هرگز می‌نخواندی در کتاب

صحبت از انسانیت، آیینِ پاک
دینِ چون باران که شویَد جسم خاک

آنچه در جان می‌وزد همچون نسیم
می‌برد دلدادگان را در حریم

عطر دارد، هست خوش‌بوتر ز یاس
می‌زُداید جمله غم‌ها و هراس

همچو دشتی پُر ز گل‌های بهار
می‌برد از جانِ مشتاقان قرار

آن که باشد بی‌قرارِ روی دوست
خود همی‌داند که اینجا جای اوست

نور می‌نوشد در اینجا از کتاب
همچو زنبوری که نوشد شهدِ ناب

آن کتابی که در او تردید نیست۵
گرچه رُخسارش کنون در دید نیست۶

چون که آن زنبور بر گلزار رفت
سالکِ صادق سوی دیدار رفت…

اشارت در باب مژده‌های آسمانی و بشارتِ وصال

هست اینجا صحبت از الطاف یار
هم بهارِ جان و هم جانِ بهار

صحبت از لادن، سحر، باران و یاس
از نیایش، اشک، غفران و سپاس

ذکر لادن در سحرگاهِ لطیف
آن زنِ نورانیِ پاک و شریف

آری! آری! هست اینجا عطرِ یار
یاسِ باران‌خورده در فصلِ بهار

در سحرگاهِ لطیفِ چون بُلور
می‌رسد از راهْ لادن مثلِ نور

لادنی که هست از جنس بهار
جلوه‌ای از لطفِ بی‌پایانِ یار

آن بهارِ جانِ برتر از خیال
می‌رسد وقتِ عروسی و وصال…

اشارت در باب اینکه یافتنِ یار آسمانی اهمیت دارد و راهِ آن سلوک است؛ و چه سلوکی بهتر از سلوکِ قرآنی؟

گر تو هم از سالکانِ صادقی
محرم رازی و او را لایقی

لادنِ خود را بیاب و نور شو
از منیّت ــ نفْسِ تیره ــ دور شو

چون رهایی شد تو را مقصودِ دل
می‌رهی آخِر از این دنیای گِل

لادنِ تو منتظر در آسمان
اندر این پَستی عزیز دل نمان!

آسمانِ جانِ تو اندر زمین
در زمینْ آن آسمانی را ببین!

گر زنی یا مرد، لادن را بیاب!
حورِ روحت را به نامش کن خطاب

اسم لادن خاص از بهر علی
اسم یارت را تو پیدا کن ولی…

اسم یارت در سلوک آید به دست
اسم او در عمقِ جانت بوده است

پس سلوکی کن به‌جان در آن کتاب
کاو بوَد هر آیه‌اش چون آفتاب

تا به قلبت نامِ او نازل شود
تا که دل آیینهٔ آن دل شود

تا ببینی در دلت نامی شریف
اوست اندر جانِ تو حوری لطیف

روح چون با حور آيد در وصال۷
نورْ کامل می‌شود در آن کمال۸

نورِ کامل لایق دیدارِ اوست
اندر آن دیدار، او خود روبروست

کی توان دیدار کردن وجهِ دوست
چون نباشد نورِ کامل زیرِ پوست؟

پس سلوک و سیر در قرآنِ حق
نیست تنها خواندن از روی ورق

هر قدم گامی است در راهِ وصال
سیر از این نقص تا اوجِ کمال…

ــــــ بادهٔ سحری ــــــ

در سحر قندِ فراوان می‌رسد
در سحر غم‌ها به پایان می‌رسد

در سحر، لادن، بوَد وقتِ نجات۹
می‌دهندَت در سحر آبِ حیات۱۰

باده‌هایی می‌دهند اندر سحر
تا نمانی ز عالم دل بی‌خبر

در سحرگاهی لطیف از ماهِ یار
که از این دل رفت آرام و قرار

در مناجاتی ز دل با آن نگار
گفتم: «آخر کی می‌آید آن بهار؟»

چون بگفتم پس اجابت در رسید
باده‌هایی ز عالم دیگر رسید

عالم جان، عالم دل، کوی یار
فصل آن عالم همیشه نوبهار

عالمِ بالابلندِ چون سحر
عالمی از هر چه خوبی خوب‌تر

باده‌ها آمد درونِ جام‌ها
جامهٔ شعری شد آن الهام‌ها

باده‌هایی پاک از دستانِ یار
عطرشان خوش‌تر ز گل‌های بهار

باده‌هایی چون گلاب اندر بُلور
جرعه‌ای نوشی از آن، نور است نور!

می‌بگوید مر تو را نورِ «عزیز»
کز درون ظلمتِ این ذهن خیز

خیز از این خوابِ تاریکِ سیاه
تا ببینی خود تویی آن پادشاه

پادشاهی که خداوند از اَلَست
از برای خویش خلقت کرده است

آری آری ربِّ خلاقِ ودود
از برای خویش خلقت کرده بود

تو، تویی مقصودِ خلقت از ازل
شیرهٔ جانِ جهانی چون عسل

اصلِ خلقت، خلقت تو بوده است
گرچه اکنون روح تو پُردوده است

دوده‌های تیره در دنیای پست
روح نورانی‌ات را آلوده است

شاد بودی تو در آن عهدِ الست
لیک اینجا روحِ تو پژمرده است

این گذَر اما گذاری لازم است
چون که روحت سوی بالا عازم است

اندر این زِهدان و این زندانِ دون
خواهی آمد، چون که وقت آید، بُرون

زادنِ تازه که بی‌مرگ است عزیز
از برای توست در اقبال نیز

لیک باید صبر کردن در مسیر
تا نمانی اندر این حالت اسیر

چرخهٔ موت و حیات ار رد کنی
آن لباسِ حُرّیت را می‌تَنی

آن تنِ نورانیِ آزادگی
هست پایانِ تمام بردگی

می‌شود اندامت از جنسِ حریر۱۱
می‌نشینی همچو شاهی بر سَریر

پس بیا اکنون ببین راهِ گذار
لیک اما و اگر در دل نیار!

همچو ابراهیم، بی‌گفت و مگو
در جوابِ ربّ خود «آری» بگو۱۲

در جهانی پُر ز تاریکی‌های وهم
زین رَحِم باید گذر کردن به رحْم

رحمِ رحمانت بود شرطِ گذار
پس رحیمیِ خدا را پاس دار!

هست تقوای الهی این‌چنین
در همه عالم فقط او را ببین

دوست گیر از جمله عالم آن رفیق
کاوست بیش از هر کسی بر تو شفیق

گر پدر یا مادرت دارند دوست
مِهرِ آنها هست یک پرتو ز دوست

همسر و فرزند و هر کس هم که هست
دوستی‌شان گاه مانع بوده است

قصهٔ یعقوب و یوسُف را بخوان
تا ببینی این موانع را عیان

نَگسَلان پیوندهای این جهان
جای آن ربّ خودت را هی بخوان

«واذکرو الله کثیراً»۱۳ خوانده‌ای
یا اسیرِ ذهنیت‌ها مانده‌ای؟

ذکرِ ربّ، دائم، کثیر و پُرشمار
در زبان و جان و کردارت بیار

خدمت بی‌منّت ار کردی به خلق
می‌رهاند ربّت از این کُهنه‌دلق

ذکرِ جانیّ و زبانی در عمل
می‌کند خُلقِ تو را همچون عسل

می‌شوی آنک تو زنبورِ خدا
سالکی دل‌باخته، راه‌آشنا۱۴

عطرِ گل‌های بهشتی در مشام
آیدت همچون بشارت، بی‌کلام

یاس و لادن، نسترن، بوی بهار
می‌کند جان تو را مشتاقِ یار

می‌شوی نیلوفرِ پاکِ سپید
که ندای لطفِ ربّش را شنید

در سحرگاهی بلورین، چون سحر
چون سحر ناب و ز لادن خوب‌تر

رحمتِ رحمانیِ ربّ رحیم
می‌بیارد مَر تو را اندر حریم

در حریمِ مخلَصانِ پادشاه
این‌چنین باید به حق پس بُرد راه

شرط این ره هست تسلیمِ تمام
گر شدی تسلیم، از ربّت «سلام!»۱۵

✻✻✻

با سلامی کآمده از سوی یار
با سلامی که ز دل بُرده قرار

می‌رویم اینک به‌سوی آن کتاب
که بوَد هر آیه‌اش چون آفتاب

سیر در قرآن عجب کاری نکوست
با سلوکی کآن هم از الطافِ اوست

شاعرانه سیر در آیاتِ یار
عاشقانه آن سلوک ‌و انتظار

انتظارِ دیدنِ روی عزیز
او که خود باشد ولی‌عصر نیز

او که وجهُ‌الله بود، سیمای دوست
مثنوی عاشقی تقدیمِ اوست

▫️علی‌اکبر قزوینی


  1. مدخل عهد الست را در اینجا ببینید. ↩︎
  2. سکوت کن! ↩︎
  3. مدخل مُستَعان را در اینجا ببینید. ↩︎
  4. اشاره به آیهٔ ۷۷ سورهٔ نحل: …كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ…/ چون چشم بر هم زدنی یا نزدیک‌تر از آن…! ↩︎
  5. اشارهٔ به آیهٔ ۲ سورهٔ بقره: ذَلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ/ آن کتاب که هیچ تردیدی در آن نیست، راهنمای پرهیزگاران است. ↩︎
  6. معنای دیگر «آن کتاب» وجودِ حضرت ولی‌عصر (عج) است. ↩︎
  7. اشاره به آیهٔ ۵۴ سورهٔ دُخان: كَذَلِكَ وَزَوَّجْنَاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ/ آری و این‌چنین آنها را به ازدواجِ حورِ عین درمی‌آوریم! ↩︎
  8. اشاره به آیهٔ ۸ سورهٔ تحریم: …يَقُولُونَ رَبَّنَا أَتْمِمْ لَنَا نُورَنَا…/ می‌گويند: «پروردگارا! نور ما را براى ما كامل گردان.» ↩︎
  9. اشاره به آیهٔ ۳۴ سورهٔ قمر: …نَجَّيْنَاهُمْ بِسَحَرٍ/ آنان را در وقت سحر نجات دادیم! ↩︎
  10. اشاره به این بیت از حافظ در دیوان او: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند/ واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند! ↩︎
  11. اشاره به آیهٔ ۳۳ سورهٔ فاطر: …وَلِبَاسُهُمْ فِيهَا حَرِيرٌ/ و در آنجا لباس‌(کالبد)شان از جنس حریر است! ↩︎
  12. اشاره به آیهٔ ۱۳۱ سورهٔ بقره: إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ/ هنگامى كه پروردگارش به او فرمود: «تسليم شو!» گفت: «تسليمِ پروردگار جهانيان شدم.» ↩︎
  13. اشاره به آیهٔ ۱۰ سورهٔ جمعه: …وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا…/ و الله را بسیار یاد کنید! ↩︎
  14. اشاره به آیهٔ ۶۹ سورهٔ نحل: …فَاسْلُكِي سُبُلَ رَبِّكِ ذُلُلًا…/ و در راه‌های پروردگارت فرمان‌بردارانه سلوک کن! ↩︎
  15. اشاره به آیهٔ ۵۸ سورهٔ یس: سَلَامٌ قَوْلًا مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ/ از جانب پروردگار[ى] مهربان [به آنان] سلام گفته می‌شود. ↩︎

دسته بندی شده در: