و آمد از ره آن عید گرامی
همان عیدی که آن را فطر نامی
همان عیدِ شروعِ فصلِ لادن
همان عیدِ پر از عطرِ خوشِ زن
همان عیدِ سَحَرآمیزِ شادان
همان عیدِ شبیهِ سبزهزاران
همان عیدی که باشد نورباران
و عطرش عطرِ گلهای بهاران
همان عیدی که در کامِ نهانی
عسلوار است طعمشْ یارِ جانی
همان عیدِ پر از باران رحمت
همان عیدی که گردد روح راحت
همان عیدی که دیدارت دهد دست
همان عیدی که جان با یار پیوست
همان عیدی که عشقِ آسمانی
همان عشق لطیفِ آنجهانی
بیاید همرهِ یار زمینی
و او را با دو چشمِ خود ببینی
بیاید آن سحر با لادنِ جان
در او آن فرِّ نورانی نمایان
فروغی چون ستاره در دو چشمان
ببوسَش، در بَرَش گیر و بگو: «جان!»
بگو: «خوش آمدی ای یار جانی
خوشم کاکنون نه پنهان، که عیانی
تویی لطفِ خدا، ربّ سماوات
تویی پاداشِ شبهای مناجات
تویی لطفِ خدا در صورتِ زن
تویی، آری تویی تو، عینِ لادن
تویی آن لادنِ جان که عیان شد
خدایم وعدهات داد و همان شد!»
خدایی که دهی شوق و دهی صبر
نشان نورَت خدایا بر سرِ صدر
ز دستِ دل خدایا رفته طاقت
تویی دانای راز، ای بینهایت
رسان آن وصل را یا جان برآور
تو این هجران و دوری را سر آور…
▫️علیاکبر قزوینی
عید سعید فطر
یکم شوال ١۴۴۶
یازدهم فروردین ١۴۰۴
تهران