ببین لادن سحر را که چه زیباست
چنان زیبا که گویی عین رؤیاست

نه آن رؤیا که خواب است و خیال است
نه آن دلبر که وصلِ او محال است

تو که بیدار هستی اندر این ماه
تماشا کن سحر را در سحرگاه

سحر را بین و چشمانِ سحر را
سحر را بین و آن حلوای تر را

درون چشم‌های او ستاره است
و خوش‌بوتر ز گل‌های بهار است

لبش طعم عسل‌های بهاره است
و موهایش تو گویی آبشار است

چه موهایی! چه گیسویی! شبِ یار
مرا آن زُلف‌ها کرده گرفتار

عجب یاری! چه بانویی! چه نوری
چه دشوار است بر وصلش صبوری

سحرنازی که بُرد از دل قرارم
به‌غیر از دوستی‌اش در چه‌کارم؟

بوَد آیا روا کآن یارِ کامل
که او هرگز نبود از عشقْ غافل

بماند دور و من تنها و مهجور
بمانم آخِر از او این‌چُنین دور؟

خدایی که سحر را آفریدی
که در آنچْ آفریدی خودْ پدیدی۱

خدای رازدانِ وقتِ افطار
خدایی که ندارم غیرِ تو یار

خدای نوربخشِ برتر از نور۲
خدایی کآفریدی این شر و شور

خداوندا! تو کُن این نورْ کامل
برآورده نما حاجاتِ این دل

مرا حاجت نباشد غیر دیدار
خودت را کن نمایان در رُخِ یار

در این وقتِ سحر، در نورِ مَهدی
بکن آن را که خود مکتوب کردی

نخواهم غیرِ آنچه تو بخواهی
چه خواهم بهتر از آنچه تو خواهی!

وصالِ او ز عمر جاودان به
خداوندا! مرا آن ده که آن به۳

▫️علی‌اکبر قزوینی
بیست و چهارم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۶
پنجم فروردین ۱۴۰۴
تهران


  1. مدخل وحدت وجود را در اینجا ببینید. ↩︎
  2. اشاره به بخشی از فراز چهل و هفتم دعای جوشن کبیر: يَا نُوراً فَوْقَ كُلِّ نُورٍ. ↩︎
  3. بیت از حافظ است در دیوان او. ↩︎